هفته دفاع مقدس، گرامی داشت یاد و خاطره شهیدان هشت سال جنگ تحمیلی گرامی باد.
مقام معظم رهبری :
دفاع مقدس یک افتخار است
در مقایسه با جنگهایی که در دنیا جنبه ملی و میهنی دارد، هنوز قدرشناسی لازم و شایستهای از 8 سال دفاع مقدس ملت ما صورت نگرفته است. واقعیت جنگ تحمیلی تنها به حمله یک کشور علیه کشوری دیگر خلاصه نمیشد بلکه مساله اصلی، تحمیل یک جنگ بینالمللی علیه ملتی بود که از یک آرمان و حقیقت مقدس دفاع میکرد و دلیل آن هم در این است که عارفترین، الهیترین، معنویترین و محبوبترین فرد در کشور ما یعنی امام راحل و عظیمالشأن، فرمانده این جنگ بود.
موسسه شهید غلامرضا رادمرد
با_شهدا
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله
✍️در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد
❌گناهان یک هفته او اینها بود؛
شنبه: بدون وضو خوابیدم.
یکشنبه: خنده بلند در جمع
دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم.
سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم.
چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت.
پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم.
جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات.
📝راوی که یکی از بچههای تفحص شهدا بوده مینویسد:
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
1️⃣غیبت…
تو روشم میگم🗣
2️⃣تهمت…
همه میگن🔕
3️⃣دروغ…
مصلحتی📛
4️⃣رشوه...
شیرینی🍭
5️⃣ماهواره...
شبکه های علمی📡
6️⃣مال حرام ...
پیش سه هزار میلیارد هیچه💵
7️⃣ربا...💸
همه میخورن دیگه🚫
8️⃣نگاه به نامحرم...🙈
یه نظر حلاله👀
9️⃣موسیقی حرام...🎼
آرامش بخش🔇
🔟مجلس حرام...💃
یه شب که هزار شب نمیشه❌
1️⃣1️⃣بخل...
اگه خدا میخواست بهش میداد 💰
🌷شهدا واقعا شرمندهایم که بجای #باتقوا بودن فقط شرمندهایم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾
🔰کمک مؤمنانه شهید #مهدی_باکری
♨️شهردار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت.
یک روز بِهم گفت « بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.»
همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ.
آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان.
بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند.
گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»
💕🍃 #مثل_شهدا_زندگی_کنیم 🍃💕
••✾❀🕊🍃🌺🍃🕊❀✾••
💕 موسسه شهید غلامرضا رادمرد
🌹🌺یاباب الحوائج🌺🌹:
ازساختمان عملیات اومدیم بیرون
راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:
«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هارو برسون»
دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای
جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :
«بریم طرف دسته عزادار»به خودم
اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ،
پشت سرمن نشسته بودروی زمین داشت
پوتین ها وجورابهاش رو درمیآورد،
بند پوتین هاش روبه هم گره زد و
آویزونشون کرد به گردنش.
شدحرّامام حسین.
رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه
خوندن .جمعیت هم سینه زنان راه افتاد
به طرف مسجد پایگاه .
تااون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور
ندیده بودم عزاداری کنه. پای برهنه بین
سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی
بشناسدش....
شهید عباس بابایی
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
موسسه شهید غلامرضا رادمرد
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••