🌺توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود ...سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛ اون شب رخت و خواب آزارم می داد! و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد ... رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم ...
🌷اما روحم شفا پیدا کرد🌷 چه مریضی لذت بخشی ...
✨موسسه شهید غلامرضا رادمرد✨ با ما همراه باشید. اخبار و رویداد های ما را دنبال کنید👌👇👇 •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
🔔اسیر شده بودیم قرار شد بچهها برا خانوادههاشون نامه بنویسن😍 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمیتونستن نامه بنویسن.. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهجالبلاغه هم لابهلاشون بود.
🌷یه روز یکی از بچههای کم سواد اومد و بهم گفت: من نمیتونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی ازنامههای کوتاه امیرالمومنین(ع) رو نوشتم روی این کاغذ میخوام بفرستمش برا بابام..
🔴 نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم ( بنده خدا نامهی امیرالمومنین(ع) به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😂😁..
#لبخند_بزن_رفیق🙃🍃
موسسه_شهید_غلامرضا_رادمرد •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• ما را دنبال کنید👋 •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
عکس فوق : سمت چپ شهید غلامرضا رادمرد دیروز پنجشنبه مصادف با ۱۳۹۹/۹/۶
سالروز🎇تولدمعلم شهید غلامرضا رادمرد❤️
📌خاطره شهید 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
به روایت همسر شهید غلامرضا رادمرد:
پدرشان به ایشان گفت: « دیگه شما نرو تو که سهمیه ی جبهه ت رو رفتی !!»
گفت: « پدرم شما هم نری من هم نرم جبهه که سهمیه بندی نیست؛ ! هر کسی هر کاری از دستش بر میاد باید انجام بده ». من هم دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم:« نمی ذارم برید !!! »
گفت: « چرا؟»
گفتم:« من را هم ببر ؛ »
گفت : « می روم راه کربلا را باز کنم!!!!!!...........
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📌فرزند شهید غلامرضا رادمرد: بعد ها که قسمت شد و به کربلا رفتیم از راه مهران همان شهری که پدر در آنجا به شهادت رسیده بود عازم کربلا شدیم در همان لحظه یاد سال های جنگ افتادم که راه کربلا بسته بود و پدرم قبل از شهادتش گفته بود:(می روم راه کربلا را با کنم!!!...) #موسسه_شهید_غلامرضا_رادمرد #شهید_غلامرضا_رادمرد 🔴شهید غلامرضا رادمرد 🌹با ذکر یک صلوات یاد آن شهید کنیم
عکس فوق :اولین نفر از سمت چپ نشسته معلم شهید غلامرضا رادمرد
بعد از شما اخلاصمان بہ اختلاس رفت! ایمانمان رنگ باخت! 🌹 محبت هاو بردبارے هاتمام شد! صفاوسادگے در رنگ دنیا رنگ باخت! وقتی از رنگ جبهہ فاصلہ گرفتیم! حنایمان رنگے ندارد...💓
🌹🌺یاباب الحوائج🌺🌹: 🌷🌾🌴🌹🌴🌾🌷 🌹 خاکریز خاطرات ⭐️ یادم میآید قبل از عملیات فاو، فرماندهی قرارگاه کربلا بودم.
💭 دو سه شب قبل از عملیات، خواب دیدم که دنبال یک خانه هستم و شهید زینالدین میگوید: "بیا! من اینجا یک خانه گرفتم، طبقهی بالا مال من و طبقهی پایین را شما بگیر."
دیدم خانهی خیلی باصفا و خوبی است.
🌷 شهید زینالدین گفت: "من خیلی از اینجا خوشم آمده و راضی هستم."
🌷 بعد گفت: "طبقهی پایین را شما بردار!"
✅ قبول کردم و گفتم: "من بروم با خانمم صحبت کنم؛ چون من هم از اینجا خیلی خوشم آمده، مخصوصاً که شما هم اینجا هستید."
💬 این خواب در ذهن من بود، تا اینکه در عملیات مجروح شدم و تا وقتی مرا به بیمارستان آوردند، بیهوش بودم.
🌹 به هوش که آمدم، اولین چیزی که یادم آمد خواب شهید زینالدین بود و آن خانهی زیبا و این که گفته بودم بروم با ... 🎤 راوی: امیر دریادار "عباس محتاج" 🌷🌾🌴🌹🌴🌾🌷 🌼نثار روح مطهر سردار شهید "مهدی زینالدین" صلوات🌼
🔴سرو سرخ: 🎥شهید غلامرضا رادمرد 🌷⚘🌷: شھید شدن اتفاقے نیست اینطور نیست ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و مُرد.. شهــــید... رضایت نامہ دارد... و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع) و علمدارش امضا میڪنند... بعد مُھر حضرت زهـــــرا(س)میخورد... شهـــید... قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده... او زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده... شھادت اتفاقے نیست... سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود.. باید شهیدانہ زندگے ڪنے تا شهیدانہ بمیرے...
نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون...
-گفتم: «این چیه؟» -گفت:«عکس دخترمه» -گفتم: «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیدمش!!» - گفتم: «چرا؟» -گفت: «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد...»