#شهیدی_که_پرچم_آقارا_باخون_خودرنگ_کرد
#محمـدجـواد توی تبلیغـات بود و نقـاشی می ڪشید قـرار شد بـارگاه ملڪوتی امـام حسیـن(ع) رو روی دیــوار نقــاشی ڪنه....
نزدیڪای غـروب ڪارمون تقریبا تمـوم شد محمدجواد در حال رنــگ ڪردن پــرچــم حــرم امام حسین(ع) گفت: "حیفه این پرچم باید با #قـرمـز_خـونی رنـگ بشـه...
هنــوز جمله اش تمـوم نشده بود ڪه صـدای سوت خمپـاره پیچید...
بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره به سر محمدجواد خـورده و خــون ســرش دقیقا به پــرچـم حــرم امام حسین (ع) پــاشیــده....
#طلبه_شهید
#شهیدمحمدجواد_روزی_طلب🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
با ما همراه باشید
حجت الاسلام انجوی نژاد:یه جوونی اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟ گفتم: بفرمایید...عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود. زمان جنگ توی محله ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود، خیلی ها مسخره اش می کردند.یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش غلامرضا اکبری. عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد ، ما هم میگفتیم چی میگی بابا؟؟ محلش نذاشتیم. هرچی سرو صدا کرد هیچکس محلش نذاشت.وقتی دید ما نمیفهمیم کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ؛ شهید عبدالمطلب اکبری. ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن!وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم، بنده خدا هیچی نگفت! فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش رو پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت. فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند!جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخرش کردیم!!! وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود نوشته بود : ” بسم الله الرحمن الرحیم ” یک عمر هر چی گفتم به من میخندیدند،یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند.یک عمر هر چی جدی گفتم شوخی گرفتند،یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.اما مردم،حالا که من رفتم بدونید، هر روز با آقام امام زمان(عج) حرف میزدم . آقا گفت: تو شهید میشی.جای قبرم رو هم بهم نشون داد.این را هم گفتم ولی مسخره ام کردید.
مرتضی بیشتر بابایی بود و به لحاظ کارش از پدرش راهنمایی میگرفت.
در کل تودار بود و کارهایی که میدانست از لحاظ احساسی من را نارحت میکند به من نمیگفت. بیشتر اوقات به من زنگ میزد یا پیام میداد «مامان ناراحت نیستی»، «زیاد فکر نکن» به این صورت دائم به فکر سلامتی من بود. مرتضی خیلی بچه شوخ طبعی بود و همه را شاد نگه میداشت.
در بیشتر مسافرتها با من بود. الان دیگر سفر رفتن بدون مرتضی برایم معنا ندارد. همیشه میگفت: «چشمتان به دهان رهبر باشد. باید در مسیر ولایت باشیم تا به سعادت برسیم و از مسیر حق منحرف نشویم.»
#شهیدمرتضی_عبداللهی
#یادش_باصلوات
نماز خواندنش، نماز خواندنی متفاوت بود. نماز که می خواند اصلاً متوجه اطرافش نبود. بارها می شد که گمان می کردیم دارد برایمان فیلم بازی میکند و سرِکارمان گذاشته است. با خودم گفتم باید ببینم این واقعاً دارد با این خضوع و خشوع نماز می خواند یا اینکه فیلمش است و جزئی از شیطنت هایش و می خواهد سربه سرمان بگذارد.
وقتی شروع کرد به نماز، با یکی از دوستان رفتیم سراغش. دو نفری دوره اش کردیم و تا توانستیم روبرویش شکلک درآوردیم؛ اما انگار نه انگار. چهره اش اصلاً تغییر نکرد. حتی یک لبخند هم نزد. انگار اصلاً ما را نمیدید. به کارمان ادامه دادیم و هر هنری داشتیم به کار بردیم. خندیدیم، شوخی کردیم، سر و صدا کردیم؛ شاید بتوانیم حواس حسین را متوجه خودمان کنیم، اما نشد که نشد. جلوتر رفتم و درحالی که نماز می خواند با دستم زدم به کمرش، اما عکس العملی نشان نداد. آب ریختم سرش، اما تکان هم نخورد. انگار تمامی حواس پنجگانه اش از کار افتاده بود. نه می دید، نه می شنید، نه بدنش حس داشت. برایم ثابت شد که این تو بمیری از آن توبمیری ها نیست. حسین فیلم بازی نمی کند؛ واقعاً دارد در دنیای دیگری قدم می زند و اشکهایی که در قنوتش آرام آرام گلهای قالی را سیراب می کرد، بهترین دلیل بود بر این اتفاق.
🌷«شهید عبدالحسین خبری» در هشتم مرداد ماه 1361 در عملیات رمضان و در سن 16 سالگی به شهادت رسید و مزار منورش در کنار مزار یادبود برادر جاویدالاثرش «شهید عبدالحمید خبری» در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است
#شهیدعبدالحسینخبری🌷
😁چشم های مرا پیدا کنید...
چشم هایش ضعیف بود، به طوری که حتی وقتی می خوابید آن را از روی صورتش بر نمی داشت.
گاهی عینک را یادش می رفت کجا گذاشته می گفت: «بچه ها چشم های من را پیدا کنید».
قبل از اینکه عملیات شروع شود به علی گفتم: حاجی اگر عینک بشکند چه کار می کنی؟ نگاه جالب و متحیری کرد و گفت: «راست می گی میثم، اسیر می شم!»🤦♂
چند بار بچه ها برای اینکه اذیتش کنند عینک اش را بر داشتند و او در به در دنبال عینک بود...😂
مارا دنبال کنید
🍃 به نیابت از پیج یاس🍃
✍،روایتی عجیب از #حاج_قاسم_سلیمانی درباره #شهید_مهدی_زین_الدین:
😀 هیجانزده پرسیدم:
#آقامهدی مگه تو شهید نشدی؟
همین چند وقت پیش، توی جادهی سردشت...
حرفم را نیمهتمام گذاشت.
🤨اخم کوتاهی کرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد با😀خنده گفت:
🍃من توی جلسههاتون میام.
مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زندهاند!
عجله داشت. میخواست برود. یک بار دیگر چهرهی درخشانش را کاویدم. حرف با 😭گریه از گلویم بیرون ریخت:
«پس حالا که میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد.
🍃#قاسم، من خیلی کار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس.
هولهولکی گشتم دنبال کاغذ.
یک برگهی کوچک پیدا کردم. فوری خودکارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»
🍃 بنویس: #سلام_من_در_جمع_شما_هستم
همین چند کلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی که چاشنیِ التماس داشت، گفتم:
«بیزحمت زیر نوشته رو امضا کن.»
🍃برگه را گرفت و امضا کرد.
کنارش نوشت: #سیدمهدی_زینالدین
😳 نگاهی بهتزده به امضا و نوشتهی زیرش کردم. باتعجب پرسیدم:
«چی نوشتی #آقامهدی؟
تو که #سید نبودی!»
🍃#اینجا_بهم_مقام_سیادت_دادن.
از خواب پریدم. موج صدای #آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛
#سلام_من_در_جمع_شما_هستم»
📚برشی از کتاب تنها زیرباران است
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیک الْمُشْتَکى، وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَینا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَریباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ، یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ، اِکفِیانى فَاِنَّکما کافِیانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، یا اَرْحَمَ الرَّاحِمینَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرینَ.
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_سبلیک
#اللهم_احفظ_قائدنا_الخامنه_ای
#صلی_الله_علیک_یا_مظلوم_یا_عبدالله
#اللهم_صلی_علی_فاطمه_و_ابیها_و_بعلها_و_بنیها
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#سلام_بر_شهیدان_مجید_و_مهدی_زین_الدین
#سلام_بر_شهید_مهدی_زین_الدین
#خاطرات_شهدا
یک روز ابراهیم را در بازار دیدم که دو کارتن بزرگ روی دوشش بود.
گفتم ، آقا ابراهیم ! ، برای شما زشته!!!
این کار باربرهاست نه شما !
نگاهی کرد وگفت ،
نه این برای خودم بهتره ، مطمئن می شوم که هیچی نیستم!!
گفتم ، کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست ، تو ورزشکاری و....
ابراهیم خندید و گقت ،
ای بابا همیشه کاری کن که خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّٖکَ الْفَرَج »
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷