موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

وبلاگ رسمی موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

وبلاگ رسمی موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

وبلاگ رسمی موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد این وبلاگ جهت اطلاع رسانی موسسه می باشد .
🌸 در وصف شهدا ، مطالبی با محوریت شهدا و دوران دفاع مقدس🌸

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدا» ثبت شده است

 

🔴چند خط از شهدا
🔼🔸🔼🔸🔼🔸🔼🔸🔼🔸🔼
✍شهید دکتر چمران میگفت:

🌺توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود ...سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛ اون شب رخت و خواب آزارم می داد!  و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد ... رخت و  خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم ...

🌷اما روحم شفا پیدا کرد🌷
   چه مریضی لذت بخشی ...

 

✨موسسه شهید غلامرضا رادمرد✨
با ما همراه باشید. اخبار و رویداد های ما را دنبال کنید👌👇👇
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••

صفحه رسمی ما را دنبال کنید


🌷🌷🌷🌷🌷

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۰ ، ۱۱:۴۳
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

⚘✨﷽✨⚘


#طنز_جبهه‌ها😄🍃

 

🔔اسیر شده بودیم قرار شد بچه‌ها برا خانواده‌هاشون نامه بنویسن😍 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی‌تونستن نامه بنویسن.. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج‌البلاغه هم لابه‌لاشون بود.

 

🌷یه روز یکی از بچه‌های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی‌تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی ازنامه‌های کوتاه امیرالمومنین(ع) رو نوشتم روی این کاغذ می‌خوام بفرستمش برا بابام..

 

🔴 نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم ( بنده خدا نامه‌ی امیرالمومنین(ع) به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😂😁..

#لبخند_بزن_رفیق🙃🍃


موسسه_شهید_غلامرضا_رادمرد
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
     ما را دنبال کنید👋
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۴۵
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

آبگوشت شیشه‌ای😳


🌱شلمچه بودیم!
بی‌سیم زدیم به حاجی که:« پس این غذا چی شد؟»  خندید و گفت: «کم‌کم آبگوشت می‌‌‌رسه!» 
دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی😋، که یکی از بچه‌ها داد زد:«اومد! تویوتای قاسم اومد!». خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد. 
قاسم، زخم و زیلی🤕 پیاده شد. ریختیم دورِش و پرسیدیم: «چی شده؟»  
گفت: «تصادف کرده‌ام!».
- غذا کو ؟ گفت: « جلو ماشینه ».
درِ تویوتا رو، به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم.🥣 نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه. 
با خوشحالی😄می‌رفتیم، که قاسم از  کنار تانکر آب، داد زد:«نخورید! نخورید! داخِلش خُورده شیشه است». 
با خوش فکریِ مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم. خوشحال😃 بودیم و می‌‌‌رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: «نبَرید! نبَرید! نخورید!».گفتیم: «صافشون کردیم»🤨. گفت:«خواستم شیشه‌ها رو دربیارم، دستم خونی بود، چکید داخلش».
همه با هم گفتیم: اَه ه ه!!☹ مُرده شُورِت رو ببرند! قاسم!» و بعد وِلو شدیم روی زمین. 
احمد بسته‌ی نون، رو با سرعت آورد و گفت:«تا برای نونها مشکلی پیش نیومده بخورید!😉» بچه ها هم، مثل جنگ زده ها حمله کردند به نونها😅.


🖋مجموعه اکبرکاراته موسسه مطاف عشق


#طنز_جبهه😊

سلام بر شهیدان

 

موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۹ ، ۲۰:۵۷
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد