موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

وبلاگ رسمی موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

وبلاگ رسمی موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

وبلاگ رسمی موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد این وبلاگ جهت اطلاع رسانی موسسه می باشد .
🌸 در وصف شهدا ، مطالبی با محوریت شهدا و دوران دفاع مقدس🌸

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

 

🔴چند خط از شهدا
🔼🔸🔼🔸🔼🔸🔼🔸🔼🔸🔼
✍شهید دکتر چمران میگفت:

🌺توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود ...سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛ اون شب رخت و خواب آزارم می داد!  و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد ... رخت و  خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم ...

🌷اما روحم شفا پیدا کرد🌷
   چه مریضی لذت بخشی ...

 

✨موسسه شهید غلامرضا رادمرد✨
با ما همراه باشید. اخبار و رویداد های ما را دنبال کنید👌👇👇
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••

صفحه رسمی ما را دنبال کنید


🌷🌷🌷🌷🌷

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۰ ، ۱۱:۴۳
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

⚘✨﷽✨⚘


#طنز_جبهه‌ها😄🍃

 

🔔اسیر شده بودیم قرار شد بچه‌ها برا خانواده‌هاشون نامه بنویسن😍 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی‌تونستن نامه بنویسن.. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج‌البلاغه هم لابه‌لاشون بود.

 

🌷یه روز یکی از بچه‌های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی‌تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی ازنامه‌های کوتاه امیرالمومنین(ع) رو نوشتم روی این کاغذ می‌خوام بفرستمش برا بابام..

 

🔴 نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم ( بنده خدا نامه‌ی امیرالمومنین(ع) به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😂😁..

#لبخند_بزن_رفیق🙃🍃


موسسه_شهید_غلامرضا_رادمرد
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
     ما را دنبال کنید👋
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۴۵
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

شَہادت یعنی:
وارد شدن‌ در‌ حریم‌ خلوت‌ الہے و
میہمانـ شدن بر سرسفره‌ے
ضیافت الہے♥️
این ڪم چیزے نیست
این خیلے بـا عظمتـ استـ ✋


اینجا، قرارگاهیست براے شهدا🍃
برای شهدایے که فداے ما شدند🥀
و انتظار دارند که...
و انتظار دارند که ما راهشان را با جان و دل ادامه بدهیم...

و ما اینجا خاطره‌ها و الگوهایے ڪہ مےتوانیم از آنها یاد بگیریم
را با هم به یاد میسپاریم و عمل میکنیم😌
تا بتوانیم مانند شهدا،
شهیدانه زندگے کنیم و...✨

گویند: چرا دݪ بہ شہیدان دادے؟
گویم: وللہ ڪہ من ندادم آنها بردند♥️

سلام بر شهیدان
#موسسه_شهید_غلامرضا_رادمرد 

 صفحه رسمی ما

👆👆👆👆👆👆👆 دنبال کنید

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۸:۲۴
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد


هویزه

هـویـزه شـاهد است
تانڪ هایے را ڪه
مـخلوط ڪرد
گـوشت و خـون
و استخـوان را بـا هــم!😔

شناسنامہ‌ے شهید_علم_الهدی 
قـرآنش بود!
شناسنامہ ے ما چـیست؟
شهدا_شرمنده_ایم 
شادی روح شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم،🌷


•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
     موسسه شهید غلامرضا رادمرد
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۱:۵۱
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

میهمان شعری با موضوع مقاومت اسلامی باشید


آن روز با لبخند تا خورشید رفتی

امروز با لبخند برگشتی برادر

از یاد ما رفته ست، جنگ و جبهه‌هایش

از کربلای چند برگشتی برادر؟

این بار هم تو بردی و بازنده ماییم

هر مرتبه اینجای بازی گیر کردیم

تو در حقیقت عشق را دیدی و رفتی

ما در فضاهای مجازی گیر کردیم

دریا شدی تا تشنگی شرمنده باشد

تا اشکی از چشمان ماهی‌ها نریزد

من مرده تو زنده، نگو که غیر از این است

تو رفته‌ای تا آبروی ما نریزد

می‌خواستی در لحظهٔ معراج تا عشق

خورشید بالای سرت عباس باشد

نامت اگر سرباز گردان حرم شد

می‌خواستی سر لشگرت عباس باشد

جز گریه کردن کاری از ما برنیامد

رفتی و ما از دور کم کم گریه کردیم

آنقدر رفتی تا به عاشورا رسیدی

در خانه ماندیم و محرم گریه کردیم

از عشق جان می‌دادی و جان می‌گرفتی

ما در پی یک لقمه نان بودیم آن روز

ما خون خود را نذر عاشورا نکردیم

ما در صف نذری‌پزان بودیم آن روز

عکس تو را در قاب پیش رو گرفتند

تا پشت عکست ژست خون‌خواهی بگیرند

این روزها از آب‌های خون گل‌آلود

یک عده می‌آیند تا ماهی بگیرند

یک شب به خوابم آمدی با خنده گفتی

شاعر رفیقان عهد خود با ما شکستند

ور نه بگو با نوحه‌خوانان قدیمی

هرگز در باغ شهادت را نبستند!

مهدی مردانی
 

 

موسسه شهید غلامرضا رادمرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۱۲
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

🌹🌺یاباب الحوائج🌺🌹:
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٦٦١

#شکنجه_وحشیانه_پیرمرد_٧٠_ساله!!
#افسران_بعثى_مست_بودند....

🌷وقتی ما را اسیر کردند، سوار اتوبوس‌هایی کردند و به سمت بغداد بردند. وقتی رسیدیم، دیدیم از جلوی اتوبوس‌ها تا جلوی سلول الرشید، ۲۰۰ نفر از سربازان عراقی در دو طرف مسیر عبور ما با انواع چوب، کابل و ... ایستاده‌اند و ما باید از این تونل عبور می‌کردیم. در آن تونل وحشی که درست کرده بودند، طوری بچه‌ها را می‌زدند که به عنوان مثال، وقتی کابل به صورت یکی از بچه‌ها پیچید، چشمش بیرون آمد. خیلی‌ها همان جا شهید شدند. خصوصا زخمی‌ها، آن‌ها بچه‌ها را به قصد کشت می‌زدند، اگر یکی از آن‌ها می‌افتاد، آن قدر او را می‌زدند تا شهید می‌شد.

🌷این تونل خیلی دردناک بود. با این وضع وارد بغداد شدیم و ما را داخل سلول‌های تنگی که درون آن دچار خفگی شده بودیم، فرستادند. آنقدر جا تنگ بود که همه ایستاده بودند. سربازان عراقی به علت استفاده از مشروبات الکی، حالت عادی‌شان را از دست داده بودند، آمدند و یک پیرمرد بسیجی ۷۰ ساله را با خود بردند وسط محوطه و ریش‌های را دانه دانه با دست کندند. یکی دیگر از اسرا را هم بردند بیرون و دور گردنش طنابی انداختند و زیر پایش حلبی گذاشتند. یک عراقی هم رفت بالای دیوار و سرطناب را گرفت تا او را دار بزنند.

🌷یکی از بچه‌ها را هم وادار کردند که حلبی زیر پایش را بکشد. تا حلبی از زیر پای پیرمرد کنار زده شد، سرباز بالای دیوار که طناب دستش بود، نتوانست خود را کنترل کند و روی زمین پرت شد. به همین دلیل، آن‌ها به بچه‌ها حمله کردند و تا می‌توانستند همه را کتک زدند. از بعد از ظهر آن روز تا فردا، که شروع کردند به تقسیم کردن اسرا به اردوگاه‌های مختلف انواع و اقسام شکنجه‌ها را روی آن‌ها پیاده کردند.

راوى: آزاده سرافراز محمد ذاکرى
📚 کتاب «حکایت زمستان»
منبع: خبرگزارى دفاع مقدس

#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
     @aflakiyankhaki
 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۳۳
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

 

#شهیدی_که_پرچم_آقارا_باخون_خودرنگ_کرد

#محمـدجـواد توی تبلیغـات بود و نقـاشی می ڪشید قـرار شد بـارگاه ملڪوتی امـام حسیـن(ع) رو روی دیــوار نقــاشی ڪنه....

نزدیڪای غـروب ڪارمون تقریبا تمـوم شد محمدجواد در حال رنــگ ڪردن پــرچــم حــرم امام حسین(ع) گفت: "حیفه این پرچم باید با #قـرمـز_خـونی رنـگ بشـه...
هنــوز جمله اش تمـوم نشده بود ڪه صـدای سوت خمپـاره پیچید...
بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره به سر محمدجواد خـورده و خــون ســرش دقیقا به پــرچـم حــرم امام حسین (ع) پــاشیــده....

#طلبه_شهید
#شهیدمحمدجواد_روزی_طلب🌷
#الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 

با ما همراه باشید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۳۶
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

#خاطرات_شهدا

یک روز ابراهیم را در بازار دیدم که دو کارتن بزرگ روی دوشش بود.
گفتم ، آقا ابراهیم ! ، برای شما زشته!!!
 این کار باربرهاست نه شما !
نگاهی کرد وگفت ،
نه این برای خودم بهتره ، مطمئن می شوم که هیچی نیستم!!
گفتم ، کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست ، تو ورزشکاری و....
ابراهیم خندید و گقت ،
ای بابا همیشه کاری کن که خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم....

#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم


« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّٖکَ الْفَرَج »

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۰۷
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد