خاطرات شهدا
پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ق.ظ
🌹🌺یاباب الحوائج🌺🌹:
ازساختمان عملیات اومدیم بیرون
راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:
«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هارو برسون»
دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای
جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :
«بریم طرف دسته عزادار»به خودم
اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ،
پشت سرمن نشسته بودروی زمین داشت
پوتین ها وجورابهاش رو درمیآورد،
بند پوتین هاش روبه هم گره زد و
آویزونشون کرد به گردنش.
شدحرّامام حسین.
رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه
خوندن .جمعیت هم سینه زنان راه افتاد
به طرف مسجد پایگاه .
تااون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور
ندیده بودم عزاداری کنه. پای برهنه بین
سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی
بشناسدش....
شهید عباس بابایی
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
موسسه شهید غلامرضا رادمرد
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••