موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

وبلاگ رسمی موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

وبلاگ رسمی موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

وبلاگ رسمی موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد این وبلاگ جهت اطلاع رسانی موسسه می باشد .
🌸 در وصف شهدا ، مطالبی با محوریت شهدا و دوران دفاع مقدس🌸

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مطالب» ثبت شده است

 حجت الاسلام انجوی نژاد:یه جوونی اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟ گفتم: بفرمایید...عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود. زمان جنگ توی محله ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود، خیلی ها مسخره اش می کردند.یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش غلامرضا اکبری. عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد ، ما هم میگفتیم چی میگی بابا؟؟ محلش نذاشتیم. هرچی سرو صدا کرد هیچکس محلش نذاشت.وقتی دید ما نمیفهمیم کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ؛ شهید عبدالمطلب اکبری. ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن!وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم، بنده خدا هیچی نگفت! فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش رو پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت. فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند!جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخرش کردیم!!! وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود نوشته بود : ” بسم الله الرحمن الرحیم ” یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدند،یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند.یک عمر هر چی جدی گفتم شوخی گرفتند،یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.اما مردم،حالا که من رفتم بدونید، هر روز با آقام امام زمان(عج) حرف می‌زدم . آقا گفت: تو شهید میشی.جای قبرم رو هم بهم نشون داد.این را هم گفتم  ولی مسخره ام کردید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۱۴
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

🌸         فقط اخلاص       🌸

خداوند از مومن
ادایِ تکلیف را می خواهد،
نه نوع کار و بزرگی و کوچکی آن را...
فقط #اخلاص
و با دیدِ تکلیفی
به وظیفه توجه کردن!
#شهید_مهدی_باکری
#شهیدحسین خرازی
#شهیدهمت
#شهیداحمدکاظمی
#شهید_قاسم سلیمانی
یادشان گرامی وراهشان پر رهرو 

#الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۰۰
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

 روزهفتم مهر ١٣۶٠من و تعدادی ازفرماندهان 👮راهی تهران شدیم تاگزارش📝 عملکردنیروهاروبه حضرت امام(ره)بدیم ولی درمیانه ی راه هواپیمای✈️ پروازسی_١٣٠نیروی هوایی ارتش سقوط کرد😔ومنو دوستام آسمونی شدیم🌷 

 

موسسه شهید غلامرضا رادمرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۶
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

مرتضی بیشتر بابایی بود و به لحاظ کارش از پدرش راهنمایی می‌گرفت.
 در کل تودار بود و کار‌هایی که می‌دانست از لحاظ احساسی من را نارحت می‌کند به من نمی‌گفت. بیشتر اوقات به من زنگ می‌زد یا پیام می‌داد «مامان ناراحت نیستی»، «زیاد فکر نکن» به این صورت دائم به فکر سلامتی من بود. مرتضی خیلی بچه شوخ طبعی بود و همه را شاد نگه می‌داشت.
 در بیشتر مسافرت‌ها با من بود. الان دیگر سفر رفتن بدون مرتضی برایم معنا ندارد. همیشه می‌گفت: «چشم‌تان به دهان رهبر باشد. باید در مسیر ولایت باشیم تا به سعادت برسیم و از مسیر حق منحرف نشویم.»

#شهیدمرتضی_عبداللهی 
#یادش_باصلوات

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۰۶
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 


😁چشم های مرا پیدا کنید...


چشم هایش ضعیف بود، به طوری که حتی وقتی می خوابید آن را از روی صورتش بر نمی داشت. 

گاهی عینک را یادش می رفت کجا گذاشته می گفت: «بچه ها چشم های من را پیدا کنید». 
قبل از اینکه عملیات شروع شود به علی گفتم: حاجی اگر عینک بشکند چه کار می کنی؟ نگاه جالب و متحیری کرد و گفت: «راست می گی میثم، اسیر می شم!»🤦‍♂ 

چند بار بچه ها برای اینکه اذیتش کنند عینک اش را بر داشتند و او در به در دنبال عینک بود...😂

 

مارا دنبال کنید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۱۲
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

شایـد #شـــهادت 🕊
آرزوی خیلـیها باشـد !
امـا بــدان !
که جـز #مخلصین
کسـی به آن نـخواهد رسید👌 ...
کاش بجای زبان ، با عمل 
طلـب #شـهادت مـیکـردم ... 
" آماده‌ی #شهادت_بودن
با #آرزوی_شهادت داشتن فرق دارد "

💢#باید_شهیدانه_زیست_تا_که_شهید_شد.💢

 

موسسه شهید غلامرضا رادمرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۸
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

عربی به محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رسید و عرض کرد:
یا رسول الله! من ابر:
به چه کسی نیکی کنم؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: امک: به مادرت.
عرب عرض کرد:
پس از آن به چه کسی نیکی کنم؟
فرمود: به مادرت.
عرض کرد:
پس از آن به چه کسی نیکی کنم؟
فرمود: مادرت.
عرب عرض کرد:
پس از آن به چه کسی؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: به پدرت(3).
در حدیث دیگر آمده:
شخصی به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد:
یا رسول الله! چه کسی برای هم صحبت شدن سزاوارتر است؟
حضرت فرمود: مادرت.
مرد: پس از آن چه کسی سزاوارتر است؟
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم : مادرت.
مرد: سپس چه کسی سزاوارتر است؟
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم : مادرت.
مرد: پس از آن چه کسی سزاوارتر است؟
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پدرت

موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۵
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

 

مشاهده👆👆👆

اطرافیانم را چگونه نماز خوان کنم؟

سخنرانی استاد پناهیان برای  نماز

#نماز#نمازخوان#استاد_پناهیان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۰۹
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد

 

🍃 به نیابت از پیج یاس🍃

✍،روایتی عجیب از #حاج_قاسم_سلیمانی درباره #شهید_مهدی_زین_الدین:

😀 هیجان‌زده پرسیدم: 
#آقامهدی مگه تو شهید نشدی؟ 
همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...
 حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. 

🤨اخم کوتاهی کرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد با😀خنده گفت: 
🍃من توی جلسه‌هاتون میام.
 مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده‌اند!

عجله داشت. می‌خواست برود. یک بار دیگر چهره‌ی درخشانش را کاویدم. حرف با 😭گریه از گلویم بیرون ریخت: 
«پس حالا که می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد.

🍃#قاسم، من خیلی کار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. 

هول‌هولکی گشتم دنبال کاغذ.
 یک برگه‌‌ی کوچک پیدا کردم. فوری خودکارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.» 

 
🍃 بنویس: #سلام_من_در_جمع_شما_هستم


همین چند کلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی که چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ 
«بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا کن.» 

🍃برگه را گرفت و امضا کرد.
 کنارش نوشت: #سیدمهدی_زین‌الدین

😳 نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش کردم. باتعجب پرسیدم:
 «چی نوشتی #آقامهدی؟
 تو که #سید نبودی!» 

🍃#اینجا_بهم_مقام_سیادت_دادن. 

از خواب پریدم. موج صدای #آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ 
#سلام_من_در_جمع_شما_هستم»


📚برشی از کتاب تنها زیرباران است


🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊


#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَینا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَریباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ، یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ، اِکفِیانى‏ فَاِنَّکما کافِیانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، یا مَوْلانا یا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، یا اَرْحَمَ الرَّاحِمینَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرینَ.

#اللهم_عجل_لولیک_فرج
#اللهم_ارزقنا_شهاده_فی_سبلیک 
#اللهم_احفظ_قائدنا_الخامنه_ای
#صلی_الله_علیک_یا_مظلوم_یا_عبدالله 
#اللهم_صلی_علی_فاطمه_و_ابیها_و_بعلها_و_بنیها
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم  
#سلام_بر_شهیدان_مجید_و_مهدی_زین_الدین
#سلام_بر_شهید_مهدی_زین_الدین
 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۰۰
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد


🗣😕از دست این مردم که غیبت می کنند!!! ………

به روایت (حسین فرهادی ) همکار شهید محسن حججی:

آن روز گفت: « بسم ربّ الشّهدا ٔ و الصّدیقین ، غیبت نکن » بعد هم بلند شد که برویم
با تعجب گفتم: «همین!.....»

گفت:« همین؟! فردا موقع درس پس دادنت می فهمی !»..............

نوبت رسید به درس پس دادن من . پرسید :« غیبت کردی؟» یکی یکی مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد . گفتم :« محسن! هر چی زور زدم نشد!» گفت:« پس تا این رو درست نکنی از درس جدید خبری نیست !»

🔴شهید محسن حججی

🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

به روایت همسر شهید غلامرضا رادمرد:

یک روز عصبانی به خانه آمد. من گفتم :« چرا عصبانی هستی؟» 

_ از دست این مردم که تو کوچه می شینن و غیبت می کنن 

سریع رفت یک میقوا برداشت و یک آیه از قرآن رو نوشت و با خوشحالی رفت و به دیوار سر کوچه چسبوند. گفت:« هر کس می خواد سر کوچه بشینه اینو بخونه و بهش عمل کنه»
چون از غیبت متنفر بود رو کرد به من و گفت که کلاس احکام یا قرائت قرآن برگزار کنم ……………......

🔴شهید غلامرضا رادمرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۲
گروه فرهنگی هنری موسسه شهید غلامرضا رادمرد